خاطراتی خواندنی از شهید «حسین خانی»/ نوجوانی باحیا که حجاب چشم داشت!
خاطراتی جالب از شهید «حسین خانی» به مناسبت بازگشت او به خانه بعد از ۴۰ سال تقدیم مخاطبان فارس میشود؛ نوجوانی باحیا که حجاب چشم داشت!
شهید «حسین خانی»، بیست و دوم فروردین ۱۳۴۶ در شهر ایوانکی از توابع شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود.
پدرش علی اعظم، خواربارفروش بود و مادرش عذرا نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه بود که بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
بیستم بهمن ۱۳۶۱ در رقابیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه بر جای ماند و پس از تفحص به زادگاهش بازگشت.
آنچه میخوانید، خاطراتی به نقل از مادر شهید «حسین خانی» است که تقدیم حضورتان میشود:
ما نجاتیافتهایم
در خاطرات مادر شهید «حسین خانی» نقل شده است که گفتهاند «پسر شما تیر خورد، ولی بین آتش دشمن گیر کرد و نتونست به عقب برگرده».
مادر از وقتی این خبر را شنید، دیگر آرام و قرار نداشت. هر چند یک سال از رفتن حسین میگذشت؛ ولی گریه امانش نمیداد.
یک روز تا غروب یکسره گریه کرد. به یاد آتش و پسر زخمیاش که در آن بود، میافتاد.
شب پنجشنبه که وضو گرفت و خوابید، حسین به خوابش آمده بود. مادر را صدا زد و گفت: «مادر جان پاشو خمیر درست کن تا من آن را به تنور بزنم».
مادر شهید تنور را روشن کرد. در خوابش، شهید چند بار رفت وسط آتش تنور نشست و سالم بیرون آمد. آتش تنور را هم به جای چوب، با دست به هم میزد.
مادر با تعجب گفت: «حسین جان چرا اینجوری میکنی؟ یه وقت میسوزی».
حسین گفت: «ببین مادر جان من سالمم و نسوختم. مگه ندیدی که رفتم توی آتش؟ اینقدر آتش آتش نکن مادر! از صبح تا حالا گریه کردی و گفتی من رفتم توی آتش. امشب اومدم به شما بگم که در آتش نیستم. همانطور که خدا حضرت ابراهیم را از آتش نجات داد، ما هم نجاتیافته هستیم».
خطشکن
برای مادر تعریف کرده بود که در رؤیایی، حضرت فاطمه زهرا (س) پرچمی را به دستش داده که برود کربلا!
حسین خواب دیگری هم دیده بود که به نظر میرسید در آن از شهادتش خبر داده بودند. از همان اعزام اول به جبهه روحیات حسین تغییر کرد. وقتی مادر برای نماز میرفت، حسین میگفت: «مادر جان دعا کن من شهید بشم».
مادر میگفت: «خدا نکنه، من برای پیروزی شما دعا میکنم که انشاالله پیروز بشین».
حسین میگفت: «من دوست دارم شهید بشم و دیگه پیدام نشه».
بعد با مهربانی ادامه داد: «من سه تا خواب دیدم که یکی از اونها رو برات تعریف میکنم. خواب دیدم که دارم میرم کربلا و پرچم امام حسین (ع) دست منه. من اول خط جلودار و خطشکن هستم».
نوجوانی باحیا
تابستانها پشتبام میخوابیدند. دیوارهای بین خانهها خیلی بلند نبود. یک روز صبح مادر دید حسین در حال آمدن از پشتبام است. خیلی تعجب کرد؛ چون او روی چهار دستوپا راه میرفت. کمی نگران شد و گفت: «حسین جان چرا اینطوری راه میری؟».
حسین نگاهی به مادر انداخت و با خنده گفت: «آخه آگه بایستم، ممکنه چشمم به زنهای همسایه بیفته، شاید حجاب نداشته باشن. این جوری هم من گناهکار میشم و هم اونها».